آب را گل نکنید در فرو دست انگار طفلها منتظرند یا که در خیمه دور خون ز پر می شویند یا در آن خطه نور کوزه ای پر می گردد آب را گل نکنید شاید این آب روان پر کند مشک علمدار جوان دست سقایی شاید مشک تفدیده فرو برده در آب مردم اهل ولا چه صفایی دارند کامهاشان عطشان دیده ها بارانیست بی گمان پای خیام آنها ردی از پای خداست ماهتاب آنجا گوشه ای کز کرده بی گمان در دل آنها یادها یاد خداست بی گمان سرخ سرخ است چو خون غنچه ای پر پر شد اهل دل با خبرند مردمان سر رود سنگدل ، بی رحم اند که گلش کردند زود لیک ما نیز آب را گل نکنیم